زندگی وحشی من

دوستان عزیز اینجا زندگی من بدون پروا ست .

زندگی وحشی من

دوستان عزیز اینجا زندگی من بدون پروا ست .

روزی که گذشت 01

نمی دونم از کی شرو ع کنم به گفتن ... ساعت 2 نیمه شب 5شنبه بود که من روی تختم دراز کشیده بودم و فیلم می دیدم یک دفعه دیدم یاهو مسنجرم الارم داد سراسیمه رفتم سراغ کامپیوترم دیدم یک خانومی به نام ملیکا به من مسیج داده بود . احساس میکردم که براش کامنت گذاشته بودم ولی به روی خودم نیوردم بعدش خودش که گفت مطمئن شدم سلام گرم کردم و اینا که بحت بالا گرفت و صحبت های اولیه یه اشنائی و کلی با هم علایق و سلایق مون یکی بود بعدش باهم دیگه کلی خندیدیمو ایشون سرشون درد گرفتش که رفتن خوابیدن منم مونیتور و اسپیکر رو طبق معمول خاموش کردمو با خیالی اسوده تا 12 صبح تخت خوابیدم ( نمازم قضا شد ) بعد بلند که شدم رفتم یه ابی به سرو صورتم زدم و رفتم پائین صبحانهی بسیار عالی خوردم و با مادر گرام مشغول درست کردن دشک این فسقلی که می خواد به دنیا بیاد شدیم . تا 1 اینا که من اومدم بالا یه سر و گوشی اب بدم که سارا ( سارا حسینی دوست دختر بنده که روابطمون به خاطر پاره ای از مسائل بعد از 3 سال دوستی تاریکه ) تلفن زد و یک مقدار حرف زدیمو مادرم با قاشقی که به عنوان زنگ اخبار با کوبیدن به سنگ فرشهای پله استفاده مشه من و مطلع کرد که وقت ناهاره منم منتظر این بودم که هر چه سریع تر مادر قاشق رو به صدا در بیاره و به عبارتی از این خوشحال بودم که ابزار برای پیچاندن سارا اماده و محیاست و من بی شرم نذاشتم یک ثانیه بگذره و گفتم کار ضروری دارم و باید برم که اونم از ترس اینکه اگه بگه نرو دوستیمون تموم میشه سریعا گفت برو به کارت برس . بعدس اومدم پاهین و مراسم ناهار خوری بودو بعد ناهار ظرفها رو شستم ( چون مادر قلبشون درد گرفته بود ) و بعدش اومدم بالا . اومدم پای کامپیوتر دیدم یکی از دوستان عزیزوم که شاید بشه گفت من بزرگش کردم ولی یک بار هم ندیدمش به نام سارا ( هم نام سارا هست ولی ربطی بهم ندارن ) انلاین بودن بحث گفتگو تا 6 6:30 اینا به طول انجامید که بعد از خداحافظی من رفتم پائین و یک مقدار عصرونه و تنقلات خوردم و حرف زدیم و کلی با پدر مادر گرام خوش بودیم که سارا ( دوست دخترم ) دوباره زنگ زد که به مادر گفتم بگو نیستم خونه که ایشون بند و اب دادن و گفتن هستش که من اومدم دوباره بالا و با ایشون حرف زدم و می خواست بیاد بریم بیرون چون من حالش و نداشتم پیچوندمش باز .

5 دقیقه بعد از مکالمه ی من با سارا یکی از دوستان خوب دیگهی من که از من گله ها داشت به نام پگاه انلاین شدن و کلی صحبت کردیم و کدورت زدائی و چند تا عکس منظره ی زیبا هم که خودش انداخته بود بهم داد و کلی روحیم عوض شد . بعدش دوباره سارا ( دوست دخترم ) زنگ زد و یک مقدار حرف زدیمو و از خوش شانسی من باباش اومد و قطع کرد تلفن رو که من رفتم برای شام و اینا که الان اومدم بالا و دارم این پست رو می نویسم .

پی نوشت : در مورد دوست دخترم سارا باید بگم که من این دختر و خیلی دوست داشتم با دیدنش از این دنیا خارج می شدم پر می گرفتم روحم شاد می شد و با رفتنش پژمرده می شد . ولی طی یک سال اخیر با یک سری کارها و دروغ ها منو از خودش خیلی دور کرد . که به جائی رسید که ازش بدم اومده و می خواستم باهاش بهم بزنم که کلی گریه زاری کردو به مادرم التماس میکرد و به خودم که من از سر ترحم باهاش الان دوستم . میدونم خیلی دوسم داره ولی دیگه اون سارای من نیست دیگه برام ارامش خاطر نیست بلکه عذابه برام . ولی دوسشم دارم نمی دونم چی میشه اخرش ولی امید وارم با کسی که لیاقتشو داره تا ابد خوشو خرم و با عشق و موفقیت زندگی کنه ....

ًً
نظرات 2 + ارسال نظر
سارا خانم شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:20 ب.ظ http://biriaaa.blogsky.com

سلام رفیق
میدونم که نباید در زندگیت دخالت کنم
ولی به عنوان یک دختر بهت میگم
ارزش سارا دوست دخترت خیلی بیشتر از باقی دخترهایی خواهد بود که میان دورو برت
چون دوست داره
حتما به خاطر علاقه به تو دروغ گفته بهت
سعی کن ببخشیش و دوسش داشته باشی

هستی دوشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 01:15 ق.ظ http://memories-river.blogsky.com

اگه دوسش نداری و عذابت میده رهاش کن اینجوری واسه هر دوتون بهتره
نذار بیخودی به علاقه ای که دیگه نیست دلخوش باشه
این فقط یه نظر خودت بهتر میدونی
موفق باشی
یا حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد