خورشید بار دیگر غروب کرد
و روزی دیگر از روزهای زنگیم نابود شد
زمان باز گذشت و من نفس کشیدم تا زنده بودنم را به همه ثابت کنم
تپش های قلبم ادامه یافت تا درد هایم تسکین نیابد
از اکنون چشمانم را به افق دوخته ام . میخواهم بدانم که ایا فردائی برایم وجود خواهد داشت ؟؟
می خواهم وقتی فردا امد از او بپرسم :
ای رمز الود ترین روز دنیا . بر من چگونه خواهی گذشت ؟
برایم چه به همراه اورده ای ؟
می خواهم بدانم تو همان روزی هستی که سالهاست انتظارش را میکشم ؟
روزی برای وداع ؟
می خواهم بدانم گمشده ام را برایم به ارمغان خواهی اورد ؟
پاسخی بده سکوتت زجر اور ترین صداست
بگو که دردهایم پایان خواهد یافت .
بگو که دیگر اشک نخواهم ریخت
... بگو
... پاسخی بده
... بگو
ای فردای خاموش سکوتت از شرمساری ست ؟
یا از غرورت ؟
این دلهره ی همیشگی را از من بگیر .
رهایم کن
اما میدانم که تو نیز خواهی گذشت ...
همچون او که گذشت و دیگر بازنگشت
سلام
می دونی گاهی آدم باید از خوش این سوال ها را بپرسه...