یک روز دیگر ... !!!
خورشید بار دیگر غروب کرد
و روزی دیگر از روزهای زنگیم نابود شد
زمان باز گذشت و من نفس کشیدم تا زنده بودنم را به همه ثابت کنم

تپش های قلبم ادامه یافت تا درد هایم تسکین نیابد
از اکنون چشمانم را به افق دوخته ام . میخواهم بدانم که ایا فردائی برایم وجود خواهد داشت ؟؟

می خواهم وقتی فردا امد از او بپرسم :
ای رمز الود ترین روز دنیا . بر من چگونه خواهی گذشت ؟
برایم چه به همراه اورده ای ؟

می خواهم بدانم تو همان روزی هستی که سالهاست انتظارش را میکشم ؟
روزی برای وداع ؟

می خواهم بدانم گمشده ام را برایم به ارمغان خواهی اورد ؟

پاسخی بده سکوتت زجر اور ترین صداست
بگو که دردهایم پایان خواهد یافت .

بگو که دیگر اشک نخواهم ریخت
... بگو
... پاسخی بده
... بگو

ای فردای خاموش سکوتت از شرمساری ست ؟
یا از غرورت ؟

این دلهره ی همیشگی را از من بگیر .

رهایم کن


اما میدانم که تو نیز خواهی گذشت ...
همچون او که گذشت و دیگر بازنگشت