-
غیبت تا امروز ...
شنبه 10 شهریورماه سال 1386 01:29
سلام . یه چند روزی می شه که من پست جدید ننوشتم . شاید به خاطر این باشه که نخواستم یه سری چیز های روزمره ی بیخود رو بگم شایدم به خاطر ایت باشه که من پشتکار ندارم و هر کاری که شروع می کنم اوایل تند میرم و اواسطش کم می شه سرعت و در اخرم می ایستم ... تو این اواخر خیلی اتفاقات ریز و درشت افتاده از حوصله هم خارجه . فعلا...
-
یک روز دیگر ... !!!
شنبه 20 مردادماه سال 1386 00:07
خورشید بار دیگر غروب کرد و روزی دیگر از روزهای زنگیم نابود شد زمان باز گذشت و من نفس کشیدم تا زنده بودنم را به همه ثابت کنم تپش های قلبم ادامه یافت تا درد هایم تسکین نیابد از اکنون چشمانم را به افق دوخته ام . میخواهم بدانم که ایا فردائی برایم وجود خواهد داشت ؟؟ می خواهم وقتی فردا امد از او بپرسم : ای رمز الود ترین روز...
-
روزی که گذشت 05
سهشنبه 16 مردادماه سال 1386 23:52
.... فقط امروز گذشت . داشت برق من و می گرفت از سرم پرید خطر حسابی .
-
روزی که گذشت 04
سهشنبه 16 مردادماه سال 1386 00:49
.... امشب خستم حال کامل توضیح دادن و ندارم فقط اتفاقات مهمشو میگم . که اولیش این بود که بعد سالها برای اولین بار خونه ی حامد اینا ناهار خوردم این قضیه واقعا جای اندیشیدن و تامل کردن خیلی فراوان داره حامد خرج کرده بانک زده احتمالا چون 2 3 روز پیشم همین حامد گیتار اینا خرید دیگه 1 میلیون و 200 و 50 هزار تومن جرینگی (...
-
روزی که گذشت 03
دوشنبه 15 مردادماه سال 1386 01:03
... فیلمی که دیدم دیشب اسمش ونوس بود که واقعا فیلم تاثیر گذار و قشنگی بود . بعدش مجبور به ام بی شدم و بعدش خوابیدم صبح ساعت 11 بلندشدم و رفتم صبحانه خردم و یه خورده پائین بودم و طبق معمول اومدم بالا چت و صحبت و گیتار زدن و کار های همیشگی و بعد از اون ناهار و دوباره اومدم بالا که سارا زنگ زد و گفت مارال ( خواهرش ) می...
-
روزی که گذشت 02
شنبه 13 مردادماه سال 1386 23:36
خب امروزم هرچه سخت گذشت . صبح ساعت 6 صبح با زنگ تلفن از خواب بیدار شدم ... به زور خودمو کشوندم دم تلفن دیدم دادشمه از پائین گوشی رو برداشتن منم خواب و بیدار خودمو رسوندم پائین دیدم مادرم با پدر محترم اماده شدن برن بیمارستان جهت معاینه ی قلب مادر ( چون یکی دو روزی هستش که قلبشون درد می کنه یک مقدار ) و گفتن که ببخشید...
-
روزی که گذشت 01
شنبه 13 مردادماه سال 1386 01:18
نمی دونم از کی شرو ع کنم به گفتن ... ساعت 2 نیمه شب 5شنبه بود که من روی تختم دراز کشیده بودم و فیلم می دیدم یک دفعه دیدم یاهو مسنجرم الارم داد سراسیمه رفتم سراغ کامپیوترم دیدم یک خانومی به نام ملیکا به من مسیج داده بود . احساس میکردم که براش کامنت گذاشته بودم ولی به روی خودم نیوردم بعدش خودش که گفت مطمئن شدم سلام گرم...
-
دوستان
شنبه 13 مردادماه سال 1386 00:26
تو این چند سال عمرم خیلی ها خواستن با من دوست شن من هم خواستم با خیلی ها دوست شم . یک سری می خواستن از من استفاده کنن یک سری من می خواستم از شون استفاده کنم یک سری ادم ها واقعن دوسم داشتن یه سری ها هم فقط از سر ترحم با من بودن و من هم با خیلی ها همینطوری بودم و هستم . ادم های زیادی اومدن تو زندگی من و رفتن از هر...
-
خودم وخانواده ام
جمعه 12 مردادماه سال 1386 17:35
برای اینکه منو بشناسید باید در باره ی من و خانواده و دوستان و اشنایانم بدونید من همه رو طی پست ها ی اخیر ( یعنی تا پایان امشب که بخوام خاطرات روزانم و بنویسم ) براتون کامل توضیح می دم . ما خانوادمون مادر و پدر و 2 تا برادر اند که با خودم میشه 5 نفر که طی 12 سال اخیر 2 تا زن دادش و یک برادرزاده ی شیطون و یکی هم تو راه...
-
معرفی و اشنائی
جمعه 12 مردادماه سال 1386 15:45
سلام ... امروز روز اولی که می خوام شروع کنم بدون هیچ ترس و واحمه ای راجب خودم و اطرافیان و دوستانم بنویسم . نمیدونم تا حالا سعی کردین با خودتون رو راست باشین یا نه . تا حالا شده که از مرور کردن زنگیتون بترسید از بیان اشتباهاتتون فرار کردین یا نه . ولی خوب میدونم که من زنگیم همین بوده اکثر اوقات از مرور گدشته ترسیدم از...